ادبی

از جذایی هاتوراصداکردم.. 

توعطربودی وعطرگریزرنگ خیال 

درون دیده ی من ابربودوباران بود.   

صدای سوت ترن 

سوت سوگواران بود. 

زپشت پرده ی باران تورا نمیدیدم.. 

توراکه میرفتی 

میان ماندن ورفتن 

حصارفاصله 

فرسنگ های سنگی بود. 

غروب غم زندگی 

سایه های دلتنگی...  

دلم برای کسی تنگ است 

که افتاب صداقت رابه میهمانی گلهای باغ میاورد.. 

وگیسوان بلندش رابه بادها میداد.  

ودست های سپیدش رابه اب میبخشید. 

دلم برای کسی تنگ است 

که چشم های قشنگش رابه عمق ابی دریای واژگون میدوخت 

دلم برای کسی تنگ است  

که 

تا شمال ترین شمال با من بود 

ودرجنوب ترین جنوب بامن بود 

کسی که بی من ماند 

کسی که با من نیست 

کسی.. 

دگرکافیست...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد رضا چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://www.aghoshebaran.blogsky.com

mer30 az comentet sahar jan

احمد شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.jazire.blogsky.com

alo salam sahar ye sar bia weblog man ye kam vaghte khandast bia

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد