فریادهای خاموشی
دریا صبور وسنگین میخواند ومینوشت:
<<من خواب نیستم خاموش اگرنشستم
مرداب نیستم
روزی که برخروشم وزنجیر بگسلم
روشن شود که آتشم و
آب نیستم!>>
فریدون مشیری
ظهرهای تابستون،وقتی آفتاب خوب خوب میرسید وسط آسمون،میرفتم کنارحوض مینشستم،باآب بازی میکردم وسروصدا درمیآوردم.زیرچشمی نگاه میکردم ببینم تواومدی یانه.میدونستم پشت دربهارخوابتون گوش خوابوندی تاصدای آب بیاد،جلدی بپری توبهارخواب وبایستی پشت دیواربه نگاه کردن.منم همین طورکه نشسته بودم کم کم دامنم رومیگرفتم بالاوتوآب راه میرفتم. آفتاب که میخورد توآب،حسابی گرممیشدوازون سردی استخوان بترکون، وقتی که تازه ازچاه آب کشیده بودیم،خبری نبود.میرفتم مینشستم کنار حوض وهی شالاپ شولوپ پاهامو میکوبیدم توآب وزیرچشمی نگاه میکردم ببینم تو هستی یانه.بودی ودزدکی زل زده بودی به پاهای لخت من.دلم میخواست بپرم توآب ،میدونستم خانم جان توهشتی نشسته وداره قرآن میخونه وزیرچشمی حواسش به من هست. خانم جان گوشه لبشوگاز میگرفت ومیگفت:"تودختری مثلآ؟آبرومون جلوی دروهمسایه میره!زشته "وهمیشه این کلمه روباتاکید خاصی روی ش ادا میکرد.من ازخانم جانم حساب میبردم،مهربان،ولی خیلی سختگیر بود.مادرم هم بود.مادرم کاری به کارم نداشت میگفت:"ولش کن خان جان بچهاس،دوروز دیگه باید مثل ما چارقدوپیچه ببنده.بعدازظهرها باهم میرفتیم گردوبچینیم،تو میگفتی: دامنتوبگیربالاگردوهاروبریزم توش.هرجا میخواستی بری میاومدی عقب من.مش کریم، بابات،میگفت:دمبش به دمب شما بستس انوشه خانم!مش کریم قهوه خونه چی بود.بعضی وقتامیرفتیم درمغازه،من دلم میخواست برم تو قهوه خونه ،تومیگفتی:همین بیرون وایسا،اینجا مردونس.دوقرون ازبابات میگرفتی میگفتی:انوشه بریم کشمش بخریم.همینطور توباغهای سیب راه میرفتیم وکشمش میخوردیم.گاهی یواشکی یه سیب سبزوکال میچیدی وبالباست تمیز میکردی،میگفتی:بخورانوشه ترشه،توترش دوست داری.راست میگفتی خیلی سیب ترش دوست داشتم.خانم جانم میگفت: چه معنی داره دوستی دختربچه با پسربچه! مادرم میگفت ولشون کن خانم جان بچه ان،بازی میکنن.گاهی میاومدی دست منو سفت فشارمیدادی وزودول میکردی تاکسی نبینه.میگفتم:چرادستموفشارمیدی؟ میگفتی: انوشه تودستت خیلی نرمه،خوش بحالت.خانم جان سرشواز قرآن بلند میکردومیگفت: چی؟!گفته دست تونرمه؟باکف دست محکم میزدتوصورتش ومیگفت:عروووس! جمع کن این دخترتو!بعدروبه من میگفت:مادرجون،این دامنوخودم برات دوختم امادیگه بیرون نپوش، شلوار بپوش ها مادرجون؟.میگفتم نه من اینو دوست دارم.کبلایی عسگر میگفت:انوشه خانم شما هم بیا کنار دست کبرای من قالی بافی یادگیر ،باهم خاله بازی کنید.حیاط کبرائینا خیلی بزرگ بود.کبلائی یه عالمه درخت میوه کاشته بود.این غیراز چندتا باغ سیب وهلوئی بود که بیرون ده،کنار باغهای بقیه دهاتیابود.میگفت: که چی آفتاب نزده پامیشی بااین حسن ورپریده راه میافتی تودشت؟گرگ میاد میدردت ها،میگفتم: من میدونم کبلائی تابستونا گرگ نمیادراستی خانم جانم گفت خیارهایی که یه هفته پیش کاشتین رو شته زده یه توک پابریدخونه ما.اینو میگفتم وشلنگ می انداختم و میرفتم. کبلائی زیرلب میگفت: استغفرالله.میگفتم خان جان من قالی نمیبافم.من میخوام دکتربشم.مث دکترخانی که ماهی یه بار میاد ده ما.ایندفعه ای من رفتم پیش دکتر،وقتی گوساله ی عمه طاهره اینا داشت بدنیا میاومد،هرچی میخواست زودی ازکیفش میدادم دستش.گوساله که به دنیا اومد رفتم بغلش کردم مریم دخترعمه گفت چشماش میشیه گفتم اسمشوبذاریم میشی.دکتر رفتنی بهم گفت: خداحافظ خانم دکترکوچولو.خانم جان من میخوام دکتربشم به گاواسوزن بزنم.خانم جان میگفت:عروس این دخترت پاک خل شده،نکنه این بچه روجادوجنبل کردن!خدایا پناه برتوازچشم بد.
مادرتو مرده بود.مادرم میگفت: وقتی حسن میخواست بدنیابیاد مامانش رفت بهشت.یه بار گفتی انوشه بیا بریم طویله میخوام یه چیزی نشونت بدم.طویله خنک بود. بوی کاهگل آدمو مست میکرد رفتی اززیر کاهها یه بطری بزرگ آوردی، توش یه چیزقرمزرنگ بود.گفتم: این چیه؟گفتی:شرابه دیگه حسین آورده.انگاری داوودوابولفضل ازدواج کرده بودند.گفتی: خیالش من نمیتونم پیداکنم.میخوری انوشه؟ خیلی کیف داره اولش تلخه ولی بعدش کیف داره.گفتم دست نزن بهش.گفتی:مگه چطور میشه؟آقا سیف الله شوهر عمه طاهرت همیشه ازینا میخوره تو قهوه خونه همه میگن. من از شوهرعمم بدم میومد چون مادرم بدش میومد میگفت مرتیکه خیلی هیزه.گفتم نخور حسن والا توهم مثل عموسیف الله که عمه طاهره رو میزنه منو میزنیا.میگفتی:نه انوشه، بخدا نمیزنمت من تورو دوست دارم.یادته حسن؟
...
اینا روواسه این گفتم که بدونی، یادت بیاد حسن چیاگفتی والان چیکار کردی.یادت بیاد چه قولهایی دادی والان ... زلزله بیاد فوقش دوتا دیوار میریزه دوتا سقف میاد رو سرمردم چهارجای زمین ترک برمیداره.نه اینکه اینجوری.اصلا ده ما کو؟ مگه زلزله اینجوریم میشه؟اینجا که فقط یه تپه خاکیه.اینجا همش کلوخه.صبح که میرفتم شهر همه رو دیدم ننه خورشید داشت کنار تنورش نان میپخت.ملیحه بچه 6ماهشو گرفته بود بغلش ،آورده بود دم در تا ردشدن گله رو نگاه کنه.اینجا چرا هیچکس نیست؟ مگه این زلزله چندریشتر بوده؟ها حسن؟کجا خوابیدی تو؟صبحی که میرفتم شهر واسه ثبت نام دانشگاه، گفتی بذارم توهم بیائی ها،گفتم: نه حسین تو قهوه خونه دست تنهاست.بعد بابای خدابیامرزت تووحسین باید اونجاروبچرخونین.کاش این خاک های تو هوا کم میشد تابفهمم چی به چیه.اون دورا که چیزی معلوم نیست.هوا چقدر گرم شده،چه آفتابیه،دهنم خشکه نمیتونم راه برم،نفسم چرابالا نمیاد،حسن پاشو دیگه کجایی ؟ آهان انگار دارم اونورا رو میبینم، اونا چین ؟چه آفتابیه...فهمیدم درختن آخه برگهاشون سبز نیستن خاکین خاک نشسته روشون،آهان ملتفت شدم.. اونجادرختهای سیبن.خوب خداروشکر درختها حداقل سرجاشون هستن، ها حسن؟کجایی؟
بیا ببین سیب ها همه رسیدن وقع چیدنشونه...
دو غزل برایتام میگذارم که اینروزها زمزمه ی هرساعت ودقیقه ام شده اند اولی از شیخ اجل که همدم روزوشبم است ودیگری راخودنوشتم پیشتراز این روزها...البته جای حرفی نیست که میان ماه شیخ اجل وماه ما تفاوت از کجا تا کجاست!!!اما درمقام شاگردی مشق غزلی است تقدیم به همه ی زنهای عاشق هم آنان که لیلی واردبر سر عهدعاشقانه ایشان میسوزند تا...
بگذار تا بگریــــم چون ابـــــر در بهاران
کزسنگ ناله خیزد روز وداع یــــاران
هرکاوشراب فرقت روزی چشیده باشد
داندکه سخت باشد قطع امیـــــدواران
باساروان بگوئید احوال آب چشـــمـم
تابرشترنبندد محمــــــــل به روز باران
بگذاشتند مارادردیده آب حســــــرت
گریان چو درقیامت چشم گناهکــــاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
ازبس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم ازماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الایک ازهــــــــــزاران
سعدی بروزگاران مهری نشسته دردل
بیرون نمیتوان کــــــــردالا بروزگـــاران
چندت کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگســـاران...
چمدان
درچشم من زل میزنی،باخشم میگوئی سخن
این چشمهامال تونیست،این حرفهایت حق من!
این روزها بیگانه ای با دست بیگانه ترت
بوی غریبی میدهد این عطر روی پیرهن!
آغوش تو مشتاق نیست چون روزهای اولی
ازمن چه میخواهی بگوآخر بمان یا دل بکن
آن روز دستانم پناه خستگیهای توبود
امروز ردم میکنی هل میدهیام در لجن
حتی نگاهت را دگراز چشمهایم میکشی
باور نداری این منم عشقت همان شیرین دهن!
رفتی واین اندام من عریان ازآغوش شد
فرقی ندارد بعد تو رخت عروسی با کفن
راهی غربت میشوم،اینخانه جایمن که نیست
بوی غریبی میدهد این عطر روی پیرهن...
ساجده سلیمی
روزه دارم من وافطارم ازآن لعل لب است
آری افطاررطب دررمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخوردروزه خودرا به گمانش که شب است
شحنه اندر عقب است ومن ازآن میترسم
که لب لعل توآلوده به ماء العنب است
زیرلب وقت نوشتن همه کس نقطه نهند
وین عجب نقطه ی خال توبه بالای لب است!
یارب این نقطه ی خال تو به بالا که نهاد
نقطه هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است !
پی نوشت:
۱ نام شاعر خوش قریحه را نمی دانم متاسفانه!(شاید بگردیم پیداشود امانگشتیم)
۲فقط جهت یادآوری عرض میکنم که درگذشته نویسندگان برروی پوست مینوشتند پس اگر نقطه ای اشتباهی ازقلم چکه کند وسریع عمل کنند میتوان آنرا بامکیدن کاملا پاک کرد.
...
باید عادت کنی ...باید عادت کنم... باید عادت کنیم به عادی بودن...
کم کم باید عادت کنی که با نگاه دخترهارا بپسندی،یاد بگیری جلوی راهشان سبز بشوی و بگویی :ببخشید خانم میتونم چند لحظه وقتان رابگیرم؟باید عادت کنی به دخترانی که حسابداری میخوانندوبه کلاسهای ذهن برتر میروند،گوشیهای سونی اریکسونشان پراست از آهنگ های رپ وپاپ،نباید تعجب کنی که همیشه محسن یگانه و حامدعسگری گوش میکنند یا عاشق گلزارونیما شاهرخ شاهی هستند، باید عادت کنی بادی بیلدینگ بروی ولباسهای مانکنی گلدار بپوشی،باید یاد بگیری لاف بزنی از دعواهایت ازینکه چند دفعه پلیس ها را دورزده ای،باید عادت کنی به دروغگویی به اینکه خودت نباشی،شعر نگوئی،در همه جا آشنا داشته باشی و دائمآ لاف بزنی، باید عادت کنی به بوی!آرایش ،هرچقدر هم زننده باشد...
بایدعادت کنی که عادی باشی...
.
.
کم کم باید عادت کنم که نگاهها را بشناسم باید بدانم مردی که ازکنارم رد شد وخیره نگاهم کرد را به زودی دوباره خواهم دید...باید عادت کنم به لباسهای زرق وبرقی آرایشهای به روز باید همیشه یک عروسک سرحال و دلفریب بمانم،نباید فکر کنم،نباید بنویسم،نبایدشعر بگویم کسی برای فکرمن وقتش راهدرنمیدهد وپولش را... باید عادت کنم فارسی 1نگاه کنم هرروز عطرتازه بزنم برای خودنمائی دانشگاه بروم برای توجه برای گدایی توجه...باید عادت کنم به آرایش غلیظ برای گدایی بهتر...باید عادت کنم به مردهایی که مهندسی عمران خوانده اندو اسمشان ساسان است وهمیشه به بهترین رستورانهاوکافی شاپها دعوتم میکنند، کت وشلوار میپوشندو برای خودنمائی بیشتر دررابرایم بازمیکنند و با لوسی خاصی میگویند لیدیز فرست! نمیدانم پالتوی خز دار و چکمه های چرمی به من میآید؟لاک قرمز ورژلب قرمز! به نظرت به اندازه کافی عادی میشوم ؟
باید حالاکه پروانه شده ام به گوشهی پیله ای بخزم ودرتعفن بمیرم،کسی نگران پروانه شدن من نیست...
آه که چقدر راه دارم تا عادت کنم....