رؤیا- فروغ

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رؤیائی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهائی:

 

ادامه مطلب ...

.....

مرگ آمد و خواست جان اسوده ی من

تا بستاند کاسته و افزوده ی من

در کار طرب کرده بدم بود و نبود

او برد همین قالب فرسوده ی من

. . . .

بوسه بر تصویر

بوسه بر تصویر


انقدر نزدیک شد لب های جانان بر لبم

تا که امد از خیال بوسه های جان بر لبم

خیره شد چشمم در ان لب های عشق انگیز پاک

مهر خاموشی زد ان چشم درخشان برلبم

خواندم از تصویر جانان دوش خط ارزو

ز ان نگه نقش تبسم خورد پنهان بر لبم

روز وشب در کلبه ی ویرانه ای دیوانه وار

اشک در چشمم برقص و نام تو ران بر لبم

هر زمان در اشیان ارزو چون کودکان

لرزه ریزد درد مندی های هجران برلبم

درد اگر درد تو باشد،ای حبیب بی وفا

کافر عشقم گر آید نام درمان بر لبم

مرحبا چشمم ،که از لطفش همه شب تا سحر

نور پاشد بوسه های اشک غلطان بر لبم

همچنان امید آن دارم که برگیرد لبش

دوش آن مهری که زد لب های جانان بر لبم

اخوان

گریه ی عاشورایی

ما که اینقدر در رثای امام شهید میگرییم، 

کاش کمی با معرفت بگرییم 

بگرییم که ببینیم به کجا رفته ایم.. 

و به کجا خواهیم رفت..

بهت

میگذرم از میان رهگذران، مات 

مینگرم در نگاه رهگذران ،کور 

این همه اندوه در وجودم و من،لال 

این همه غوغاست در کنارم و من دور! 

دیگر در قلب من ، نه عشق ،نه احساس 

دیگر در جان من،نه شور،نه فریاد 

دشتم ،اما دراو نه ناله ی مجنون! 

کوهم ،اما در او نه تیشه ی فرهاد! 

هیچ نه انگیزه ای ،که هیچم ،پوچم! 

هیچ نه اندیشه ای ،که سنگم ،چوبم! 

همسفر قصه های تلخ غریبم. 

رهگذر کوچه های تنگ غروبم 

ان همه خورشیدها که درمن میسوخت 

چشمه ی اندوه شد زچشم ترم ریخت! 

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه، 

اه ،که اواز غم شد و به سرم ریخت! 

زورق سرگشته ام که در دل امواج 

هیچ نبیند ،نه ناخدا ،نه خدا را 

موج ملالم که در سکوت و سیاهی 

میکشم این جان از امید جدا را 

میگذرم از میان رهگذران ،مات 

میشمرم میله های پنجره ها را 

مینگرم در نگاه رهگذران ،کور 

میشنوم قیل وقال زنجره هارا..  

فریدون مشیری