بهت

میگذرم از میان رهگذران، مات 

مینگرم در نگاه رهگذران ،کور 

این همه اندوه در وجودم و من،لال 

این همه غوغاست در کنارم و من دور! 

دیگر در قلب من ، نه عشق ،نه احساس 

دیگر در جان من،نه شور،نه فریاد 

دشتم ،اما دراو نه ناله ی مجنون! 

کوهم ،اما در او نه تیشه ی فرهاد! 

هیچ نه انگیزه ای ،که هیچم ،پوچم! 

هیچ نه اندیشه ای ،که سنگم ،چوبم! 

همسفر قصه های تلخ غریبم. 

رهگذر کوچه های تنگ غروبم 

ان همه خورشیدها که درمن میسوخت 

چشمه ی اندوه شد زچشم ترم ریخت! 

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه، 

اه ،که اواز غم شد و به سرم ریخت! 

زورق سرگشته ام که در دل امواج 

هیچ نبیند ،نه ناخدا ،نه خدا را 

موج ملالم که در سکوت و سیاهی 

میکشم این جان از امید جدا را 

میگذرم از میان رهگذران ،مات 

میشمرم میله های پنجره ها را 

مینگرم در نگاه رهگذران ،کور 

میشنوم قیل وقال زنجره هارا..  

فریدون مشیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد